عکس نوشته کافه دنج

نباید شاعر می شدم

می ترسم کسی همه شعرهایم را بی آنکه من بدانم

تقدیم تو کند

ومن عاشق و باران زده بمانم

آری من همان تنهای بی کسم

که از الفبا فقط شعر می داند

غرق در دنیای تباهی

در عمق یک روز سرد

تنها زیر یک دیوار

با غمی سهمگین

پر از التهاب نبودنت

آری من همان محبوب بی چترم

روزی تو را در یک گذر دیدم

ساکت و عاشق

حالا می ترسم

کسی پیدا شود

و همین شعر ها را پشت یک پنجره همراه با یاس بخواند

و تو همچنان غرق در انتظار من نباشی

این روزها را خوب به یاد داشته باش

که من چه گفتم

و آن روز برایت خواهم گفت که

چه روزهای تلخی بود

تو نبودی

اما یادت بود

و من هم نبودم

ولی شعرهایم بود

در کنار تو ودر دست دیگری

آری محبوب من کاش اصلا حرف نمی زدم

چه برسد به اینکه شعر بخوانم

شعر بنویسم در وصف تو

و توبرایم ناز کنی

و پشت آن کافه دنج آرام آرام قهوه بخوری

و به قطرات باران نگاه کنی

و کسی از میان شعرهایم این شعر را بخواند

به تعداد قطرات بارانی که نمی توانی بگیری

دوستت دارم

آری سرفصل همه شعرهای من

دوست دارم بود

که من گفتم و تونشنیدی

حالا تو از زبان دیگری

و در میان ترانه های من این شعر را شنیدی

 

امیدوارم از این عکس نوشته لذت برده باشید