عکس نوشته آمدی جانم به قربانت

هر روز به سراغ دیوان حافظ می روم

شاید فالی خبر از امدنت بدهد

خبری خوش

حرفی تازه

مژده ای

خسته ام ازبس فال حافظ خواندم

همه شعرهایش را خواندم

قافیه هایش را هم خوب به یاد دارم

ای شهریار عاشق

تو حرفی بزن گه چه کشیدی

شعر زیبایت را برای که سرودی

برای کدام یار بی وفا

تو هم گفتی که آمدی جانم به قربانت

شنیدم که آمد ولی خیر دیر

و زمانی که تو همه هستی خود را باخته بودی

به من هم خبری از غیب بده

که آیا روزی می رسد که

او امده باشد

و من هیچ غمی نداشته باشم

من هم مثل تو سالهاست در به درم

پرسه زن کوچه تنهایی هستم

شهریارا تو هم که قرار بود

بی یار نروی

نباشی

اما انگار همه چیز عوض شد

بیا و برایم بگو که محبویم کجاست

آری عشق سالهای جوانی

از بس سراغ حافظ

و فال قهوه

رفتم

از تو خبری نشد

اما روزگار را خوب شناختم

تفال حافظ هم بر طبق ایامم بود

هیچ کس نبود که خبری بیاورد از تو

ومن خسته و بی هم نفس

کنج غربت

مانند شهریار شعر هجران سر دادم

و کس ندانست که سالها یا این همه

درد و رنج بر من چه گذشت

امیدوارم از این عکس نوشته لذت برده باشید