عکس نوشته سکوت

لب هایم به هم دوخته شده اند

چشمهایم غرق اشک و پر از دلواپسی

همه چیز را از همه حتی خودم پنهان می کنم

کسی نمی تواند بفهمد در من چه خیر است

حرف که نمی زنم چشمانم راحت تر صحبت می کند

انگار حرف زدن من راه نفس چشمانم را می بندد

و یا از این راه های تکراری چشمم همه خسنه شده است

من از این همه روزهایی که با تلخی گذشت بیزارم

هرچه گفتم کسی جوابی نداد

من ماندم و حرف های ناگفته

سکوت هستی ام را به آتش کشید

و من نتوانستم لب باز کنم

و مانند شاعر یزدی

چاره جز دوختن لب نیافتم

هرچه بود گذشت و رفت و تمام شد

تا حرف زدم

انکار

قضاوت

بهتان

افترا

و هزاران انگ که زن عاشق نمی شود

مو رنگ نمی کند

نمی رقصد

عاشق نمی شود

و این شد که هنوز هم ساکتم

نمی توانم حرف بزنم

راه نفس مسدود است

و هزاران حرف پر از درد که در گلو مانده است.

چشم هایم را به حرف گرفتم

تا خوب به سخنانم گوش دهد

او به جای من حرف زد

چهره برافروخت

حرف زد

گریست

ساکت نشد

فریاد زد

تا کاسه خونش به شفق پیوست

و این شد سرنوشتم که من حرف نزنم تا چشمانم حقیقت را بگوید

 

امید وارم حالتان با خواندن این عکس نوشته بهتر شود