متن آهنگ خسته از امیر عظیمی

 

خواستم داد شوم گرچه لبم دوخته ست
خودمُ جدمُ جدِ پدرم سوخته ست
خواستم جیغ شوم گریه بی شرط شوم
خواستم از همهء مرحله ها پرت شوم
کسی از گوشی مشغول به من می خندید
آخر مرحله شد گوی به من می خندید
یک نفر از وسط کوچه صدا کرد مرا
بازی مسخره ای بود رها کرد مرا
با خودم با همه با ترسِ تو مخلوط شدم
شوت بودم که به بازی بدی شوت شدم
آنچه می رفت و نمی رفت فرو من بودم
حافظِ این همه اسرار مگو من بودم
از تحمل که گذشتم به تحمل خوردم
دردم این بود که از یار خودی گول خوردم
حرفی از عقلِ بد اندیش به یک مست زدند
باختیم آخر بازی همگی دست زدند
از تو آغاز شدم تا که به پایان برسم
رفتم از کوچه که شاید به خیابان برسم
بوی زن دادم و زن داد به موی فشنم
راه رفتم که به بیراهه خود مطمئنم
خسته از بودنِ تو خسته تر از رفتن تو
خسته از مولویُ شوش به راه آهن تو
خسته از آنچه که بود و به خدا هیچ نبود
خسته از منظره خستهء تهران در دود
مرده بودی و کسی در نفسِ من جان داشت
مرده بودی و کسی باز به تو ایمان داشت
کشتمت تن زده در ورطهء خون رقصیدم
پشتِ هر میکرفن از فرطِ جنون رقصیدم
از گذشته شب تو تا به هنوزم آمد
مست کردم که نفهمم چه به روزم آمد
به خودم زنگ زدم توی شب پائیزی
دود سیگار شدم تا که نبینم چیزی

امیدوارم از این عکس نوشته لذت بده باشید