وضعیت یک ترم اولی :)
عکس نوشته ترم اول دانشگاه
آنچه که در پایین میخوانید یاداشت های یک دانشجو
به نام زینب رمضانی است
ترم اول دانشگاه دو هفته پیش تمام شد. امروز هم ترم دوم شروع شد. چهار ماهِ عجیبی بود. هم خوش گذشت و هم گاهی خیلی اذیت شدم. ولی روی هم رفته خوب بود. فضای دانشگاه را دوست داشتم. خیلی زیاد. قبلا درمورد ذوق و شوقم برای ورود به دانشگاه نوشته بودم. اما الان میخواهم درمورد چیزهای دیگری که در این مدت آموختم بنویسم.
اول از همه بگویم که در ترم اول از نظر علمی حتی یک اپسیلون هم پیشرفت نداشتم.نمیخواهم از این نقهای باکلاس بزنم که دانشگاه فلان وبیسار. اصلا در قد و قوارۀ این صحبتها نیستم. شاید فقط من بودم که هیچی یاد نگرفتم. ریاضی یک و فیزیک یک را که توی دبیرستان یاد گرفته بودم و چیز جدیدی نبود. زبان عمومی هم که بیخیال. آن دوتا درس معارف هم که هیچی. نقشهکشی فقط خوب بود که با آن هم نمیشود فعلاً کار خاصی کرد. پس با این حساب معلوم میشود که عنوان نوشتههای این دسته(در باب باسوادتر شدن) یک شوخی بزرگ است. منظورم این است که آن ساعات نشستن سرکلاس تقریبا هیچ فایدهای برایم نداشت. ولی از آنجا که یادگیری در حاشیه روی میدهد، توی این چهارماه کلی چیز یاد گرفتم.
من تقریبا ترم اول را به یللی تللی گذراندم. اگر زینبِ دوسال پیش بودم لابد این چهار ماه را روی کتابها میخوابیدم و لقمه لقمه میجویدمشان. ولی ایندفعه تصمیم گرفتم چهارماه به خودم مرخصی بدهم. دوسال فشار کنکور و بعد استرس اعلام نتایج و مسائل جانبی کنکور خیلی خستهام کرده بود. انتخاب کردم که چهار ماه از زندگیم را تماماٌ به کارهای موردعلاقهام بپردازم. خواستم که مدتی را بگذارم و جهان را با چشم خریدار ببینم.بیشتر بخوانم. با آدمهای تازه آشنا بشوم. بیشتر بنویسم. بدون عذاب وجدان بروم مهمانی و عروسی. بدون استرس نمره و امتحان چیزهایی را یاد بگیرم که به جانم بنشینند. با خانواده و دوستانم وقت بگذرانم. گاهی بنشینم و در معیت رفقا چرت و پرت بگوییم و الکی وقت بگذرانیم. در این مورد اصلاً هم پشیمان نیستم.
من واقعا در یاد گرفتن آدرسها خنگ هستم. طوری که بعد از دوسال که از آمدنمان به محلۀ جدید میگذرد، هنوز هم درست و حسابی کوچه پس کوچههایی که به منزلمان ختم میشوند را بلد نیستم. همین موضوع هم باعث شد توی دانشگاه حسابی اذیت بشوم. دوهفتۀ اول تقریبا هر روز گم میشدم. کفرم بالا میآمد از بس آدرس میپرسیدم. یک بار هم طی یک اتفاق تاریخی، کلاً اتوبوس اشتباه سوار شدم و به جای دانشگاه رفتم شهرک. ولی الان تقریباً مسیرهای مهم را بلدم.(خسته نباشم!)
یک مسئلۀ دیگر هم که بود انتخاب کردن لباس مناسب دانشگاه بود. فکر کنم تنها کسی که دلش برای لباس مدرسه تنگ میشود من باشم. لباس مدرسه یک جور آرامش روانی به آدم میدهد. صبح به صبح هم مجبور نیستی کلی فسفر بسوزانی که امروز چه لباسی بپوشی. یک سال تمام، یک دست لباس میپوشی و خیالت آسوده است. اوایل لباس رسمی میپوشیدم. از همین هایی که برای رفتن به مهمانیهای رودربایستیدار میپوشند. بعد دیدم اصلا نمیتوانم تکان بخورم و نفسم بالا نمیآمد. (یکی از بچهها با کت و شلوار براق آمده بود) بعد برای یک مدت لباس راحت پوشیدم. از همین هایی که به درد کوهنوردی صبح جمعه میخورند. که آن هم خوب نبود. محیط آموزشی حرمت دارد. اما خوشبختانه الان تقریبا دستم آمده که چه مدل لباسی مناسب دانشگاه است. تصمیم گرفتهام توی دانشگاه خیلی سروساده باشم. با همان تنظیمات کارخانه. تا ترم هشت.
موضوع دیگر بحثِ خریدن کتاب بود
تقریبا هر رفرنسی که معرفی شده بود را خریده بودم. مثلاً برای ریاضی یک سه تا کتاب. کارم دیوانگی محض بود. بعداً فهمیدم که خواندن جزوه کافی بوده و اصلاً نیازی به کتاب خریدن نبوده. به علاوه اینکه اگر میخواستم دانشجوی خوبی باشم و از روی کتاب درس بخوانم، بهتر بود کتاب دست دوم را از سال بالاییها با قیمت کمتر بخرم.
یک موضوع مهمتر هم مدیریت پول توجیبی بود که قبلا درموردش نوشتم و الان اوضاعم بهتر است.
این انتخاب واحد هم قضیۀ مزخرفی بود. حسابی اذیتم کرد. این ترم دو تا درس را با دو استادی گرفتم که هرکس اسمشان را میشنید میگفت دهنت سرویس است. حالا البته تجربه شد برای بعد.
تقلب کردن در دانشگاه هم قضیۀ فان و باحالی بود. من اصلاً توی مدرسه تقلب نمیکردم. برای همین هم کلاً موقع امتحان کسی اطرافم نمیآمد. ولی الان میبینم خیلی هم مسئلۀ بغرنجی نبوده. مشکلی ندارد انگار. حتی باحال و هیجانانگیز هم هست.
درمورد غذای دانشگاه هم جانم برایتان بگوید که آن اوایل دلم نمیخواست به ان لب بزنم. حس بدی داشتم. مثل این بود که قبل از دیدن یک نفر، مدام توی گوشت درباره اش بد بگویند. حتی اگر آدم خوبی هم باشد دیگر دوستش نخواهی داشت. من هم طی آن یکی دوباری که غذای دانشگاه را خوردم دیدم خیلی هم بد نیست ولی همان حس بد کاری کرد که دیگر توی سلف ناهار نخورم. خیلی تلاش کردم ولی فکر کنم گرسنگی را به غذای دانشگاه ترجیح میدهم.
یک چیز دیگری که فکر میکنم جالب بود تفاوت بین اساتید و معلمهای مدرسه بود. ما توی مدرسه تمام معلم ها را “خانوم یا “آقا صدا میکردیم. تکلیفمان معلوم بود. صبحها هم سلام میکردیم و لبخند میزدیم. اما اینجا من واقعا گیج شده بودم. مثلا نمیدانستم باید به استادی که روحانی است نگویم “استاد و بگویم “حاج آقا. یا مثلاً خیلی گیج بودم که اگر فلان استادی که مرا نمیشناسد و من او را میشناسم را توی مثلا پارکینگ دیدم باید سلام بکنم یا نه. البته آن جلسهٔ معارفه باعث شد کلاً ترسم بریزد.
همکلاسی ها هم جالب بودند. من تقریبا در دانشگاه هیچکس را نمیشناختم. تقریبا هیچ چهرۀ آشنایی وجود نداشت. غریبی ام میشد ولی خیلی زود رابطهمان خوب شد. حتی یکی از همکلاسی هایم چند روز پیش پیغام فرستاده بود و گفته بود که چندوقت است چراغ خاموش مطالبم را میخواند.کلی خوشحال شدم. گفت حس کامنت گذاشتن ندارد ولی اگر مسئلهای بود میآید پی وی و مطرح میکند. چندوقت بعد هم فهمیدم یکی از دوستانم (توی کلاس زبان آشنا شدیم) که چمرانِ هواز درس میخواند برای ارشد آمده صنعتی. یکی دیگر از دوستانم(از بچههای موسسه) که گنبد درس میخواند هم همینطور.
این مدت سعی کردم ارتباط برقرار کردن را هم یاد بگیرم. دانشگاه جای بزرگی است و کلی آدم آنجا هست. هر وقت حس کردم گارد کسی باز است و میشود سر صحبت را باز کرد، چند دقیقهای را به صحبت کردن با او گذراندم. خدا مرا ببخشد یکبار هم یک بنده خدایی را فیلم کردم.(البته راستش را بخواهید دوبار!)
توی کلاس ریاضی یک دختر سیاه پوست بود که خیلی توجهم را جلب کرده بود. فکر میکردم خارجی است. هی با خودم فکر میکردم عجب خارجی دیوانهای است که پاشده آمده اینجا. شریف و امیرکبیر مرده اند مگر؟ بعد باز فکر میکردم اصلا چطوری میفهمد استاد چه میگوید؟ توی فکر بودم که بروم سر حرف را باز کنم وببینم چی به چی است. تا دم به تله داد و یک روز اتفاقی آمد نشست کنارم . بعد فهمیدم بنده خدا اصلا خارجی نبوده. از من هم خیلی بهتر فارسی حرف میزد. گفت از آبادان آمده.
کتابخانۀ دانشگاه هم جای جالبی بود. مثل این فیلم خارجی ها. فکر کنم بیش از نیمی از تایم آزادم در دانشگاه را در کتابخانه گذراندم. سالن مطالعۀ پرنور. کتاب های زیاد. بچه های درسخوان. ساختمان قشنگ و خیلی چیزهای دیگر باعث شدند که خیلی با کتابخانه حال کنم.
قطعا حرف های بیشتری هم می شود زد ولی فعلا همین ها به ذهنم میرسند. انگشتانم هم کمی درد گرفته اند.
به عنوان حرف پایانی باید بگویم که تا اینجای ماجرا از دانشگاه بدم نیامده. یعنی حداقلش این است که دیگر پشت کنکور نیستم. ولی همچنان گیجم. آخرش هم نمیدانم قرار است به کجا برسد. فقط سعی میکنم کارهای مورد علاقه ام را هم در این بین جلو ببرم و کمی بیشتر زندگی کنم
امیدوارم از این پست لذت برده باشید
از سایر مطالب سایت دیدن کنید
وب سایت حس نگار مجموعه عظیمی از عکس نوشته
با موضوعات مختلف است
مقالههای پایین حتما براتون جالب خواهد بود:
برچسب های بلاگ
دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ
بیشترین پستهای لایک شده
- من اهل دوست داشتنم تو اهل کجایی؟
- حرف منت نیست اما صد برابر پس گرفت گردش دنیا
- ناگهان دلت می گیرد...
- خوشا جانی! که جانانش تو باشی
- خواستم بعد تو برگردم به خودم , خودم نبودم...
- زاده ی ماه دی ام...
- آنچه خدا خواست همان میشود-عکس نوشته خدا
- نیم عمرت در پریشانی رود نیم دیگر در پشیمانی رود
- تو تنها دعای قشنگ منی
- گر تو گرفتارم کنی من با گرفتاری خوشم
اخرین پستها
چه ها بر سرما رفت.
مردن واسه عشق
بایگانی
- ژوئن 2022 (2)
- می 2022 (19)
- آوریل 2022 (46)
- مارس 2022 (34)
- فوریه 2022 (34)
- ژانویه 2022 (71)
- دسامبر 2021 (70)
- نوامبر 2021 (65)
- اکتبر 2021 (7)
- فوریه 2021 (1)
- نوامبر 2020 (1)
- می 2020 (5)
- مارس 2020 (5)
- فوریه 2020 (85)
- ژانویه 2020 (19)
- دسامبر 2019 (3)
- اکتبر 2019 (2)
- می 2019 (8)
- ژانویه 2019 (1)
- سپتامبر 2018 (24)
- آگوست 2018 (8)
- مارس 2018 (29)
- فوریه 2018 (3)
- ژانویه 2018 (23)
- دسامبر 2017 (65)
- نوامبر 2017 (4)