عکس نوشته شصت سالگی

انگار همین دیروز بود ، به زور راه می رفتی

افتان و خیزان

مادر دستت را می گرفت

دستت به کلید لامپ اتاق نمی رسید

تا چشم به هم زدی جوان شدی، قد کشیدی

بزرگ شدی

عاشق شدی

غرق آرزو و حسرت و رویا

با کوله باری از حسرت  داشتن ها و نداشتن ها

با دفتری از خاطره و تجربه

تک تک ورق می زنی

موهای سفیدت شاهدند که برتو چه گذشت

که چه ها دیدی و ندیدی ، روزهای خوب ،روزهای تلخ

کم کم به خودت می آیی که چه کردی و نکردی

به خودت می آیی

شد شصت سال تمام

موهای سفید را نگاه می کنی

دستی بر ایشان می کشی

وفقط یک آه کوتاه

جان سوز که همه کار کردی، جز زندگی

نه برای خودت بودی و نه برای خودت لذت بردی

فقط برای دیگران بودی ،با دیگران ونه برای خودت

نه لذتی

نه مسافرتی

حرف دلی

ونه عشقی که بماند

به خود می آیی که چه زود گذشت

یا به قول قیصر امین پور” ناگهان چه قدر زود دیر می شود”

روزت دیر شد و برای خودت نبودی

دیگر شور و حال جوانی نیست و یک خرمن موی سفید داری

با خود خواهی گفت همه جا رفتم و همه کار کردم

فقط زندگی نکردم

 

امیدوارم  بعداز خواندن این عکس نوشته زندگی کنید